✍ در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
آبرو نبریم……..
اگر رسم شهید شدن شهید بودن است ،
تو خوب باش و تلاش کن
زمان و مکان خود ، تو را در میابند.
در جبهه عاشقی زمان و مکان مهم نیست
تا که دلبر چه خواهد …
آری دفاع همچنان ادامه دارد…
هرچند جنگ تمام شده است
اسـتاد علی صفایی حائری:
وقتی خدا در دل تو بـزرگ شد
لباسِ طاعت غیر او از تن بیرون
خـواهد آمد.
بعضی وقت ها خدا
درهای رحمتش را کمی باز می گذارد
تا از لای در رحمتش را ببینی
ولی نمی توانی به آن دست بزنی
چون روی در قفلی به نام حکمت است