
نقل است مرغکی مقداری آب در منقار، برای نجات ابراهیم از آتش نمرودیان شتابان می رفت، ملکی او را دید و پرسید : « با اندکی آب که به منقار گرفته ای، چگونه می خواهی آتش انبوه و شعلهور را خاموش کنی؟» مرغک آهی کشید و گفت : «مرا همین مقدار در توان است و ابراهیم خودش می داند بیش از این از من ساخته نیست.»
منتظر! برای ابراهیم زمانت چه کرده ای؟
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
مادرش الزایمر داشت…
بهش گفت مادر یه بیماری داری ,باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان …
مادر گفت :چه بیماریی؟
گفت:آلزایمر…
گفت :چی هست…
گفت :یعنی همه چیو فراموش میکنی…
گفت مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری
گفت: چطور..؟؟
گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی،قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت توی فکر…
برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش…
گفت : برای چی؟
گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم…
مادر گفت:
من که چیزی یادم نمیاد!!!


