هیـــــچ حواست بود
خدا صدایتـــــ کرد
درست همان زمان کـــــ
غرق رنگ و لعاب مغازه ای بودی
و
بانگ الله اکبـــــر به گوشت رسید
و تو بی خیال از کنار مسجدی گذشتے
❖
#داستان_زیبا ?
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
? از شهدا یاد گرفتم :
✅ از ابراهیم هادی ، پهلوانی را .
✅ از حاج همت ، اخلاص را ..
✅ از باکری ها ، گمنامی را ..
✅ از علی خلیلی، امر به معروف را ..
✅ از مجید بقایی ، فداکاری را ..
✅ از حاجی برونسی ، توسل را ..
✅ از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
✅ از حسین همدانى ، جوانمردى و اخلاق را
? بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !
شهدا نگاهی ……
روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
«فـردا هر ڪدام یڪ ڪـیسه بیاورید
و در آن به تــــعداد آدم هایی ڪـه
دوستـــشان ندارید و از آنان بـدتان
میآید #پــیاز قــرار دهـــید.»
روز بعد همه همینڪار را انجام دادند
و حڪیم گفت: هـر جا ڪه می روید
این ڪـیسه را با خـود حـمل ڪـنید.
شاگـردان بعد از چند روز خسته شدند
و به حڪیم شـکایت بردند ڪه پیازها
گندیده و #بـویتعفن گرفته است و ما
را اذیت میڪند.
?حڪیم پاسخ زیبایی داد:
«این شبیه وضعیتی است ڪه شما
#ڪـینه دیگران را در دل نگه دارید.
این ڪینه، قـلب و دل شما را فاسد
میڪند و بیشتر از همه خودتان را
اذیت خــواهد ڪرد!!