قرآن در چند جا می فرماید:
ڪُلوا یعنی بخورید، اما هر جا فرموده ڪلوا به دنبالش یڪ مسئولیتی به عهده ما گذاشته
جایی می فرماید: ڪلوا….
در ادامه می فرماید: واشڪروا
خوردی شڪر ڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: اطعموا
خودت خوردی به دیگران هم بده.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: انفقوا
بخور و انفاق ڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
درادامه می فرماید: واعملوا صالحا
خوردی نیرو گرفتی، ڪار نیڪی انجام بده.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: ولا تسرفوا
خوردی اسراف نڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: لاتطغوا
خوردی بد مستی نڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: ولا تتبعوا خطوات الشیطان
از نعمت خدا خوردی دنبال شیطان نرو.
توجه ڪنید
فقـــــط بخور بخور نیست
بلڪه با هر خوردنی مسئولیتی هست
بسمه تعالی
بزرگی می گفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند. شما اول برای کناریتان بر می دارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی می دهید…
دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمی دارید سبد مقابل شما می ماند…
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای خدا نیز اینطور است،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید!
زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود…
بسمه تعالی
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ….
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده….مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ….
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد …….
کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری
بسمه تعالی
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر مےکنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد
شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم
زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزندِ خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:شما دیگر چرا می آیید؟
پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
وقتی عشق ومحبت تو خانواده باشد
بی شک ثروت و موفقیت نیز میاید.
قدر ندانستنِ داشته ها
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. “خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار “
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت: این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.
?خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم، نمی بینیم چون “به بودن با آنها عادت کرده ایم” ، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم….قدر زندگیمان را بیشتر بدانیم و خدا را در هر حال شاکر باشیم.