بسمه تعالی
پیش از به دنیا آمدن محمدرضا دو دختر داشتیم که هر دو فوت شده بودند، شماتت های گاه و بیگاه اطرافیان به گوشمان می رسید. عده ای می گفتند پدر بچه ها در جنگ شیمیایی شده است …وقتی خبردار شدم که قرار است محمدرضا به دنیا بیاید، همسرم را به مشهد بردم؛ رو به حرم امام (ع) کرده و گفتم که من حسرت فرزند بر دل ندارم و به رضای خداوند راضی هستم، اما از شما می خواهم شفاعتمان کنید تا دچار شماتت دیگران نشویم. امام دعای ما را اجابت کرد و پسری به دنیا آمد که او را به عشق “امام رضا” محمدرضا نامیدیم.
محمدرضا پنجم دی ماه 1370 در هریس و مهدی برادر کوچک ترش سال 1372 به دنیا آمد.از کوچکی قران خواند و معانی آیات الهی را به زبان های المانی ،ترکی و فارسی حفظ بود.
دوران دبیرستان را هم در دبیرستان شهید قاضی درس خواند و در کنکور هم از رشته ی پزشکی قبول شد، اما دلش در جای دیگری بود و نمی خواست پزشکی بخواند. من از او خواستم در این مورد بیشتر فکر کند چون بالاخره پزشکی رشته ای است که به این راحتی نمی توان از آن قبول شد و بی تفاوت هم نمی توان بود. از آنجایی که محمدرضا واقعا سخاوتمند و مهربان بود، اگر پزشک می شد می توانست گره از کار افراد نیازمند بگشاید؛ اما او گفت پدرجان اگر اجازه بدهید قصد تغییر رشته دارم و می خواهم وارد سپاه شوم.
پس از گزینش به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت تا دوره ی افسری را بگذراند؛ پس از پایان دوره افسری یک سال نیز در دوره زرهی شرکت کرد و به یک نیروی تخصصی تبدیل شد.
محمدرضا به خاطر کارش مدام به مناطقی مانند پیرانشهر و حتی عراق رفت و آمد می کرد و من هم هر بار در ترمینال بدرقه یا استقبالش می کردم اما آخرین بار که داشت به سوریه می رفت، من جهت زیارت اربعین حسینی به کربلا رفته بودم. بعد از دو هفته به تبریز برگشتم؛ پس از شام نزد من آمد و گفت اگر اجازه بدهید قصد سفر به سوریه را دارم. گفتم هنوز خستگی راه از تنم بیرون نرفته و چند روزی رفتنت را به تاخیر بینداز تا قدری با هم صحبت کنیم. اما محمدرضا قبول نکرد و گفت برای رفتن عجله دارد. البته من مانع رفتنش به سوریه نبودم بلکه فقط می خواستم بعد از رفع خستگی راه قدری با او صحبت کنم و بیشتر کنارمان باشد.
می گفت بار دیگر یزیدیان می خواهند حرم اهل بیت(ع) را غارت کنند، آنها شیعیان را قتل عام می کنند؛ در چنان وضعیتی قرار نداریم که بخواهم درنگ کنم یا چند روزی را بیشتر کنار شما باشم. من بیشتر از این اصرار نکردم او را به محلی در تهران که قرار بود از آنجا به سوریه اعزام شوند رساندم. با من و برادرش روبوسی و خداحافظی کرد.
محمدرضا در روز بیست و نهم آذر ماه سال 1394 در شهر حلب سوریه توسط گروهک تکفیری تروریستی النصره به شهادت رسید.
پیکر رادمرد 24 ساله استان آذربایجان را در وادی رحمت به خاک سپردند.
❄پندی از ابلیس!!
#امام_صادق (ع ) براى حفص بن غیاث حکایت فرمودند که : روزى #ابلیس بر حضرت یحیى (ع )ظاهرشد در حالى که ریسمان هاى فراوانى به گردنش آویخته بود؛
#حضرت_یحیى (ع ) پرسید: این ریسمان ها چیست ؟
ابلیس گفت : اینها شهوات و خواسته هاى نفسانى بنى آدم است که با آنها گرفتارشان مى کنم .
حضرت یحیى (ع ) پرسید: آیا چیزى از ریسمان ها هم براى من هست ؟
ابلیس گفت : بعضى اوقات پرخورى کرده اى و تو را از نماز و یاد خدا غافل کرده ام.
حضرت یحیى (ع ) فرمود: به خدا قسم ، از این به بعد هیچ گاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد.
ابلیس گفت : به خدا قسم ، من هم از این به بعد هیچ مسلمان موحدى را نصیحت نمى کنم .
امام صادق (ع ) در پایان این ماجرا فرمود: اى حفص ! به #خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است
هیچ گاه شکم شان را از غذا پر نکنند. به خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچگاه براى دنیا کار نکنند!
پندهای حکیمانه علامه حسن زاده آملی//عباس عزیزی صراط سلوک ، ص ۴۱
زندگی نامه شهید اصغر یاوری
چه زیباست آن گاه که سوختگان دایره بلا، دیده به معاشقه یار بگشاید و در آخرین لحظه، دیدار دوست را مزمزه کنند.
شهید اصغر یاوری در سال 1330 پا به عرصه گیتی گذاشت. دوران تحصیل را تا دبیرستان ادامه داد و در سال 1351 موفق به گرفتن دیپلم ریاضی شد. پس از خدمت سربازی در دانش سرا پذیرفته شد.
تحصیلات وی در این دوره تا سال 1357 که هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی بود، به طول انجامید. او در دوران دانشجویی در دانش سرا دارای فعالیت هایی بود که از جمله می توان برپایی نمایشگاه های کتاب و پوستر، تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام و شرکت در راهپیمایی ها را نام برد. هم چنین باید از اقدام وی در ساخت دستگاه فتوکپی دستی یاد کرد که برای تکثیر اعلامیه های حضرت امام ساخته بود.پس از این به عنوان دبیر راهنمایی در یکی از دهات شهرضا مشغول به کار شد و در این زمان فعالیت هایش بر علیه رژیم طاغوت بیشتر شد.
با پیروزی انقلاب، وی در دانشگاه پذیرفته شد؛ اما برای خدمت به انقلاب نوپای اسلامی جهاد سازندگی را برگزید و پس از مدتی خدمت در مناطق محروم بلوچستان، وارد سپاه شد و در تعاون سپاه مشغول به کار شد.
از شهریور 1359 به عنوان فرماندار فریدون شهر معرفی شد و از خرداد سال 1360 در شغل مقدس معلمی انجام وظیفه می کرد. او که در هر پست و مسئولیتی، برای خدمت سر از پا نمی شناخت و در هر کجا نمونه ای از بنده تلاشگر و مخلص خدا بود، بار دیگر برای رساندن کمک های امت حزب الله به خطوط مقدم جبهه، در ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی اصفهان مستقر در شوشتر مشغول به فعالیت شد و سپس در تدارکات منطقه 8 اهواز از سوی سپاه شروع به کار کرد.
شهید یاوری که عمری در قسمت های مختلف مشغول خدمت و فعالیت بود، این بار برای دفاع از اسلام و مسلمین به خط مقدم جبهه روی آورد و با شرکت در چند عملیات، سرانجام در عملیات پیروزمند فتح المبین در 04/01/60 به آرزوی خود که همانا شهادت در راه خدا بود رسید و به لقاءالله پیوست.
?خاطرات و زندگی نامه شهداء ???
???بخوان ما را???
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیك تر از تو، به تو
اینك صدایم كن
رها كن غیر ما را، سوی ما بازآ
منم پرو دگار پاك بی همتا
منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیكران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم كرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی كن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی یا صدایی، میهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
كه عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاك باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكیه كن بر من
قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها كن غیر ما را
آشتی كن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا كسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
كه می ترساندت از من؟
رها كن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا،با قطره اشكی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
كنون برگشته ای، اما
كلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینك وضویی كن
خجالت میكشی از من
بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن
بدان آغوش من باز است
برای درك آغوشم
شروع كن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
✏ سهراب سپهری
❄مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی، خمش میکنی.
هر چه خم شود خالی تر میشود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی میشود.
دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه،از حرفها و طعنههای دیگران.
قرآن میگوید: “هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت.
” این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: “ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند.”
“سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن”
?سوره حجر آیه ۹۸…