بسمه تعالی
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید…
- چرا ماهی ها به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .
ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
?به یاد داشته باش :ـ به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
ـ به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .
❄ماهی کوچک یک لحظه دست از بازی گوشی های دائمش کشید و نزد مادرش آمد و پرسید: ….مادر! آب، چیه؟!!!
مادر با حیرت در او نگریست و با مهربانی گفت: انشاء الله، هرگز، آب را نبینی!!!
بچه ماهی چیزی از صحبت مادردرک نکرد و رفت پی بازی گوشی های همیشه گی.
سال ها گذشت و مامان ماهی از دنیا رفت و ماهی کوچولو یه ماهی بالغ شد ، ……….
تا اینکه یه روز دریا طوفانی شد،….موجی عظیم اومد و چندین تا ماهی،…ازجمله ماهی قصه ی ما رو از دریا به ساحل انداخت؛…ماهی ها شروع کردن به بالا و پایین پریدن!!
ناگهان چشم ماهی به دریا افتاد ،…که در مقابل او در حال جوش و خروش بود،
از ماهی کنار دستی اش پرسید: …..اون چیه؟!!
ماهی با تعجب جواب داد: ….آبه دیگه!!! …..آب!!!
مگه تا حالا نمی دونستی اون چیه؟!!!
ماهی تو اون لحظات آخر عمر با حسرت و حیرت،…یاد حرف مادرش افتاد ………..
و خیلی دیر فهمید که ……تا وقتی که نعمتی در اختیارش بود و غرق در آن بود،……
آن را درک نمی کرد و قدر آن را نمی دانست…
?قدر داشته هامون رو بدونیم،….قدر پدر ?و مادر وفرزند وهمسر،….دوستان خوب،یه وقت دیر میشه ها
زیارت عاشورا
?یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
?یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
?آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
?وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
? از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با
زیارت عاشورا شروع می شد..
زیارت عاشورا
?یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
?یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
?آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
?وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
? از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با
زیارت عاشورا شروع می شد..
❄پنجره
پنجره در بیمارستانی، دو بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت میكردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، مینشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره میدید، برای هم اتاقیش توصیف میكرد….
پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا میكردند و كودكان با قایق های تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد. همانطور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف میكرد، هم اتاقیش جشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میكرد و روحی تازه میگرفت.
روزها و هفتهها سپری شد. تا اینكه روزی مرد كناز پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره میتوانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در كمال تعجب، با یك دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میكرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا بود!
?بعضی وقتها امید به زندگی دادن خیلی آسونه ولی نمیدونم چرا همیشه دوست داریم راه سخت ناامید کردن رو نشون بدیم?