بسمه تعالی
ای فرزند آدم
هر زمان که مرا بخوانی
و به من امید و ایمان داشته باشی
تو را می شنوم
و به تو پاسخ می دهم
زیرا که من “مجیب” و “سمیع” و “بصیر” هستم.
و هر زمان به من و درگاه من رو کنی
و گامی به سوی من برداری
من هزار گام به سوی تو بر خواهم داشت.
زیرا که من “لطیف” و “مجید” هستم.
و اگر تمام عمر گناه کرده باشی
و پشیمان و برای توبه سوی من آیی
تو را می بخشم و می آمرزم
زیرا که من “رحمان” و “غفور” و “تواب” هستم.
و اگر بر سر دو راهی بمانی
و نیاز به هدایت و راهنمایی داشته باشی
و سوال کنی و و هدایت بخواهی
تو را هدایت و راهنمایی می کنم
زیرا که من “هادی” و “نور” هستم.
و آنگاه که هیچ همدم و دوستی نداشته باشی
و از همه جا رانده شوی
و خود را غریب و بی یاور ببینی
من همواره با تو و دوست و همدم تو خواهم بود.
زیرا که من “ودود” و “ولی” هستم.
و اگر در زندگی کمبود و کاستی
یا نیاز و آرزویی داشته باشی
و نیازت را به من بگویی
و خواسته ات را از من بطلبی
آرزویت را اجابت می کنم
و از هر نیازی بی نیازت می سازم.
زیرا که من “غنی” و “مغنی” و “رزاق” هستم.
و اگر بر تو ظلم یا ستمی وارد شد
یا گرفتار مشکل و گرفتاری شدی
و درها را به روی خود بسته دیدی..
اگر بر من پناه بیاوری و بر من توکل کنی
سختی و ظلم را از تو دور می گردانم
و مشکلت را حل می سازم
زیرا که من “مهیمن” و “حفیظ” و “فتاح” هستم.
و زمانی که دردمند و بیمار گشتی
و ناخوش و ناتوان شدی
و از پزشکان و حکیمان ناامید شدی
و از دارو و درمان نتیجه ندیدی
اگر بر من پناه بیاوری و از من مدد بخواهی
درد را از تو دور می سازم
و به تو سلامتی و نیروی زندگی می بخشم،
زیرا که من “سلام” و “محیی” و “شافی” هستم.
خدایا شما هستی…من تو باغ نیستم
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
قرآن در چند جا می فرماید:
ڪُلوا یعنی بخورید، اما هر جا فرموده ڪلوا به دنبالش یڪ مسئولیتی به عهده ما گذاشته
جایی می فرماید: ڪلوا….
در ادامه می فرماید: واشڪروا
خوردی شڪر ڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: اطعموا
خودت خوردی به دیگران هم بده.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: انفقوا
بخور و انفاق ڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
درادامه می فرماید: واعملوا صالحا
خوردی نیرو گرفتی، ڪار نیڪی انجام بده.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: ولا تسرفوا
خوردی اسراف نڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: لاتطغوا
خوردی بد مستی نڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: ولا تتبعوا خطوات الشیطان
از نعمت خدا خوردی دنبال شیطان نرو.
توجه ڪنید
فقـــــط بخور بخور نیست
بلڪه با هر خوردنی مسئولیتی هست
بسمه تعالی
بزرگی می گفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند. شما اول برای کناریتان بر می دارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی می دهید…
دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمی دارید سبد مقابل شما می ماند…
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای خدا نیز اینطور است،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید!
زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود…
بسمه تعالی
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ….
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده….مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ….
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد …….
کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری