السلام علیک یااباعبدالله
دلتنگم…
خسته ام…
تکه تکه ام…
و با همین تکه های قلبم دوستت دارم مولای من
با همین بریدگی های روحم از سر دویدن ها و
نرسیدن ها …
با تمام نطلبیدن ها…
امید برای کسی که تا به حال زائرت نشده سوخت؛
دود شد …
قسمت ما این بود؟…
حکمتت چیست؟
تمام سال های عمرم مرا به وصالت نرساندی و
چشم انتظار سال های بعدی عمر گذاشتی!
و حالا هم در حسرت فراقت قلبم را گداختی!…
خوشا بحال کسانی که با اشکی برسیمایشان،خاطره هاشان را ورق میزنند…
مولای من،منکه خاطره ای ندارم چه کنم
فقط اشک هایم جاری میشود ودر خاطرم پیاده روی اربعین را تصور میکنم…
تصور میکنم…
که با کوله باری از گناه و با پاهایی لرزان به طرف حرمت راهی میشوم…
چای کنارراه عشق را برایم تعارف میکنند…
عَلَم در دستان من باایل و تبارم راهی عشق میشوم…
این چه عشقی است که در دل من غلیان میکند…
معشوق من؛ مولای من!
این تکه های قلب های شکسته را میخری؟!
میشود کربلا را روزی مان قائل شوی؟!!
روی سنگ قبرم بنویسید
در حسرت حرم سوخت…