وقتیخدا خواست یوسف
را از زنـــدان نجــات دهــد
صاعقه ای نفـرستـاد تـا درِ
زندان را از جـای بــکنــد
بلکـه در آرامـــش شـب در
حالیکه پادشاه خواب بود
رؤیاییبسوی او روانه کرد
پس بـه خدایت اطمینان
داشتـه باش. اِنّ مَعَ العـُسْرِ
یسْراً. همانا پس از سختی
آسانی است
هیچ کس
بی درد و غصّه
و گرفتـاری نیست،
اما قشنگیـش
به این که تو اوج غم
لبخند بزنی و ببیــنی
خدا خیـلے بزرگـه ….
هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید. برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی؟
یوسف گفت:
فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:
کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم…
خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم…
الهی!
ستوده ترین ستایش ها سزاوار توست ، ستایش مان را بپذیر
الهی مقصود تویی ، چشمه های امید را بسویمان سرشارکردی
الهی به فضل تو یاری جستیم ، درهای رحمتت را برویمان بگشا
الهی تویی مهیای فریاد رس ، در پناه تو به جود و کرم و خوشنودی رسم