خدایا
به دوراهی زمین که میرسم چشم به آسمان میدوزم…
آن جا راه همیشه یکیست
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم :
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ …
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !
ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ ” خدﺍ ” ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ” ﺧﺪﺍ ” ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ
قایقی ساخته ام
جنسش از راز و نیاز
بادبانش از صبر، دکلش از ایمان
در شبی مهتابی
سفری دور و دراز، می کنم از لب دریا آغاز
دل به امواج بلا خواهم داد
اگرم ساز مخالف زند و باد به همراهی طوفان خواهد
که مرا منصرف از راه کند
راه بیراهه کند، مضطر و درمانده کند،
باکی نیست …
من به همراه دعایی، و به دل قطب نمایی دارم
و اگر در طی راه
به عنادی شکند زورقِ امیدِ مرا گردابی
باز اندوهی نیست …
بازوانی دارم
میزنم آب و شنا می کنم و میدانم
که «« خدایی »» دارم
که اگر خسته شدم دست گیرد بی شک
و به ساحل برساند به یقین …
«محبت پروردگاردر دلت نفوذ میکند
و بعد اضافه هایش کلمه میشود و
میآیدبرلبانت؛دعایزلالوخالصانه!»
کلیدهای غیب، تنها نزد اوست؛
جز او، کسی آنها را نمیداند.
او آنچه را در خشکی و دریاست میداند؛
هیچ برگی (از درختی) نمیافتد،
مگر اینکه از آن آگاه است؛
و نه هیچ دانهای در تاریکیهای زمین،
و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد،
جز اینکه در کتابی آشکار [= در کتاب علم خدا] ثبت است.
?(سوره انعام ایه 59)