خاطراتطنزجبهه
24 فروردین 1399
.
“خاطراتطنزجبهہ”
یکبار سعید خیلے از بچہها کار کشید…
فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند…
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!
سعید هم نامردی نکرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، اذان گفت…
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند… بیدارشان کرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما نماز خواندیم..!
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!
شهیدسعیدشاهدی
شادیروحشانصلوات